.. هَمــ آغوشـــ🤍🪐🫀 .. ←پارت۳۸۱→
هنوز چند دقیقه ای از رفتن نیکا نگذشته بود که دوباره زنگ در به صدا دراومد!
کلافه وبی حوصله به سمت آیفون رفتم.
زیرلب غرمیزدم:
- نیکای دیوونه بازم یه چیزی وجاگذاشت!...خداصبربده به متین بیچاره...حواس پرت ترین زن دنیا نصیبش شده!
به خیال اینکه نیکاعه،خیره شدم به صفحه آیفون...
نگاهم که به صفحه اش افتاد،سنکوب کردم!...تنم یخ کرده بود!
یا قمر بنی هاشم!
این پوریای دیوونه اینجاچیکار می کنه؟...اصلا چرا زنگ در خونه ارسلان وزده؟!این ازکجامی دونه که من توخونه ارسلان لنگرانداختم وکنگر می خورم؟
اولش خواستم جواب ندم تا بره ردِ کارش امادیدم ضایعست!
دیدی یه موقع زنگ زد به نیکا ازش پرسید دیاناخونه هست یانه ونیکام گفت آره!...اون وقت شرفم میره کف پام...از طرف دیگه احترم گذاشتن به پوریا یعنی احترام قائل شدن برای نیکا!اونقدری نیکو رو دوست دارم که حاضرم به خاطرش این داداش چندشش وتحمل کنم.
باترس ولرز گوشی آیفون وبه دست گرفتم وباصدای خش دار ولرزونی گفتم:بله؟
پوریا تک سرفه ای کرد وبالحن مودبی گفت:معذرت میخوام خانوم با خانوم رحیمی کار داشتم.می دونید زنگشون کدوم یکیه؟
اونقدر صدام خش دار بودکه بیچاره من ونشناخت!...پس پوریا زنگ واشتباه زده واز دست قضا دست گذاشته روی زنگ خونه ارسلان
زیرلب گفتم:خودمم پوریا...بیابالا!...طبقه ۴ واحد ۷!
و دکمه آیفون وفشاردادم وگوشی وسر جاش گذاشتم!
به جای اینکه شماره واحد خودم وبدم شماره واحد ارسلان ودادم!...حوصله نداشتم دوساعت از اینجا نقل مکان کنم و برم اونجا...بیخیال بابا!پوریا که اصلا خبر نداره خونه من واحد چنده!بیچاره اونقدر از مرحله پرته که زنگ رو هم اشتباه زده.
باعجله به سمت اتاق رفتم وآماده شدم...هم مانتو پوشیدم وهم شال!...آخه به پوریا که اعتباری نیست اگه جلوش راحت باشم،هیز بازیش عود میکنه،حالا بیا و درستش کن!
زنگ در به صدا دراومد...حتی نیم نگاهی به آینه ننداختم که ببینم قیافه ام درچه حاله!...اصلا واسم مهم نبود!
حالا مگه کی میخواد بیاد؟پوریاعه دیگه...خیلی از ریختش خوشم میاد حالا بیام به خاطرش ترگل ورگلم کنم خودم و؟!
اگه به نیکا ودوستی چندین وچندساله خانوادگیمون نبود،اصلا راهشم نمی دادم بیاد توخونه!
به سمت در رفتم ودستم وبه سمت دست گیره دراز کردم...
نفسم بند اومده بود...تنم همچنان یخِ یخ بود!...می ترسیدم...از حرکات ورفتاری که ممکن بوداز پوریا سربزنه.می ترسیدم وقتی بامن تنهابشه،به سرش بزنه که کارای خاک برسری بکنه...اما حالا دیگه برای کنار کشیدن خیلی دیر شده بود،پوریا می دونست که من خونه ام وبسی ضایع بود اگه درو بازنمی کردم!
به سختی نفس عمیقی کشیدم تا حالم بهتربشه...تمام جرئت وشجاعتم وجمع کردم و درباز کردم.
کلافه وبی حوصله به سمت آیفون رفتم.
زیرلب غرمیزدم:
- نیکای دیوونه بازم یه چیزی وجاگذاشت!...خداصبربده به متین بیچاره...حواس پرت ترین زن دنیا نصیبش شده!
به خیال اینکه نیکاعه،خیره شدم به صفحه آیفون...
نگاهم که به صفحه اش افتاد،سنکوب کردم!...تنم یخ کرده بود!
یا قمر بنی هاشم!
این پوریای دیوونه اینجاچیکار می کنه؟...اصلا چرا زنگ در خونه ارسلان وزده؟!این ازکجامی دونه که من توخونه ارسلان لنگرانداختم وکنگر می خورم؟
اولش خواستم جواب ندم تا بره ردِ کارش امادیدم ضایعست!
دیدی یه موقع زنگ زد به نیکا ازش پرسید دیاناخونه هست یانه ونیکام گفت آره!...اون وقت شرفم میره کف پام...از طرف دیگه احترم گذاشتن به پوریا یعنی احترام قائل شدن برای نیکا!اونقدری نیکو رو دوست دارم که حاضرم به خاطرش این داداش چندشش وتحمل کنم.
باترس ولرز گوشی آیفون وبه دست گرفتم وباصدای خش دار ولرزونی گفتم:بله؟
پوریا تک سرفه ای کرد وبالحن مودبی گفت:معذرت میخوام خانوم با خانوم رحیمی کار داشتم.می دونید زنگشون کدوم یکیه؟
اونقدر صدام خش دار بودکه بیچاره من ونشناخت!...پس پوریا زنگ واشتباه زده واز دست قضا دست گذاشته روی زنگ خونه ارسلان
زیرلب گفتم:خودمم پوریا...بیابالا!...طبقه ۴ واحد ۷!
و دکمه آیفون وفشاردادم وگوشی وسر جاش گذاشتم!
به جای اینکه شماره واحد خودم وبدم شماره واحد ارسلان ودادم!...حوصله نداشتم دوساعت از اینجا نقل مکان کنم و برم اونجا...بیخیال بابا!پوریا که اصلا خبر نداره خونه من واحد چنده!بیچاره اونقدر از مرحله پرته که زنگ رو هم اشتباه زده.
باعجله به سمت اتاق رفتم وآماده شدم...هم مانتو پوشیدم وهم شال!...آخه به پوریا که اعتباری نیست اگه جلوش راحت باشم،هیز بازیش عود میکنه،حالا بیا و درستش کن!
زنگ در به صدا دراومد...حتی نیم نگاهی به آینه ننداختم که ببینم قیافه ام درچه حاله!...اصلا واسم مهم نبود!
حالا مگه کی میخواد بیاد؟پوریاعه دیگه...خیلی از ریختش خوشم میاد حالا بیام به خاطرش ترگل ورگلم کنم خودم و؟!
اگه به نیکا ودوستی چندین وچندساله خانوادگیمون نبود،اصلا راهشم نمی دادم بیاد توخونه!
به سمت در رفتم ودستم وبه سمت دست گیره دراز کردم...
نفسم بند اومده بود...تنم همچنان یخِ یخ بود!...می ترسیدم...از حرکات ورفتاری که ممکن بوداز پوریا سربزنه.می ترسیدم وقتی بامن تنهابشه،به سرش بزنه که کارای خاک برسری بکنه...اما حالا دیگه برای کنار کشیدن خیلی دیر شده بود،پوریا می دونست که من خونه ام وبسی ضایع بود اگه درو بازنمی کردم!
به سختی نفس عمیقی کشیدم تا حالم بهتربشه...تمام جرئت وشجاعتم وجمع کردم و درباز کردم.
۱۹.۰k
۲۶ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.